جدول جو
جدول جو

معنی دست زنان - جستجوی لغت در جدول جو

دست زنان
(دَ زَ)
در حال دست زدن. در حال کف زدن. و رجوع به دست زدن شود: چون زنان رقاص پای کوب و دست زنان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28).
من اگر دست زنانم نه ازین دست زنانم.
مولوی (از انجمن آرا).
دست در دامن هر خارعلایق مزنید
تا برآئید از این خرقۀ تن دست زنان.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دست زنان
در حال کف زدن
تصویری از دست زنان
تصویر دست زنان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی، دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن
کنایه از به کاری پرداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
دستارخوان، سفره، سفرۀ بزرگ، دستمال سر سفره، نواله، دست خوان
فرهنگ فارسی عمید
(دَ پَ)
آتشگیر. (آنندراج). کلبتین و انبر. (ناظم الاطباء) ، دستکش. (ناظم الاطباء) : ختاع، دست پناهها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ جَ)
به معنی دست اورنجن است. (جهانگیری). سوار. دست برنجن. دست ورنجن. دستبند. و رجوع به دست برنجن و دست اورنجن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ زَ)
در حال دستک زدن. آنکه دستک می زند. کسی که در حال دستک زدن باشد:
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صدهزاران جان نگر دستک زنان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ / فِ)
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان:
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم.
حافظ.
رجوع به دست فشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
کنایه از افسوس و پشیمانی خوردن. (برهان). کنایه از دست گزیدن و افسوس و پشیمانی خوردن. (آنندراج). دست بدندان کندن. دست به دندان گزیدن
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
در حال گزیدن دست، گزندۀ دست:
ز آفت بیدبرگ باد خزان
شاخ پربرگ بید دست گزان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس.
نظامی (هفت پیکر ص 33).
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است
بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی.
ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) :
سرو هنر چون توئی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او.
خاقانی.
این گلبنان نه دست نشان دل تواند
بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی.
خاقانی.
هم چون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بریده خار گراز پا کشیده ام.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوا / خا)
سفره و دستار خوان. پیش انداز. دستار خوان. (از برهان) (از آنندراج) :
در سرای ملوک دست نیاز
سنت نان و دست خوان برداشت.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
و رجوع به دستار و سفره شود، پیشگیر. سینه بند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ عِ)
تنبل و کاهل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ اُ)
صابون. ابوطاهر. محلبیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به ونداد هرمزدکوه اذخر روید چنانکه بمکه و ایشان آنرا مشکواش می گویند ودست اشنان از آن می سازند. (تاریخ طبرستان ج 1 ص 88)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
در حال دستان زدن و نغمه سرایی. چهچه زنان:
بلبل دستان زنان چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
لمس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
سفره و دستار خوان پیش انداز دستار خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست گزان
تصویر دست گزان
در حال گزیدن دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست میان
تصویر دست میان
غلاف و کمر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نشان
تصویر دست نشان
منصوب، گمارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستان زنان
تصویر دستان زنان
در حال دستان زدن نغمه سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستک زنان
تصویر دستک زنان
در حال دستک زدن در حال ضرب گرفتن با دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
((دَ خا))
سفره و دستار خوان، پیش انداز، دستارخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست میان
تصویر دست میان
غلاف و کمر شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
اقدام نمودن، اقدام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
Clap, Dab
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
applaudir, tapoter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
аплодировать , постучать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
klatschen, klopfen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
аплодувати , легенько стукати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
klaskać, lekko klepać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
拍手 , 轻拍
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
aplaudir, dar tapinhas
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
applaudire, battere leggermente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
aplaudir, dar golpecitos
دیکشنری فارسی به اسپانیایی